کلوپ مسخره بازی کلوپ مسخره بازی
| ||
|
شیخ را گفتند یا شیخ! اعراب چگونه عطسه میکنند در حالی که " چ " ندارند؟! شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و گفت: همانگونه که " گ " ندارند ولی می*گ*وزند!! مریدان از این جواب متحیر ماندند و خشتک ها دریدند و نعره ها زدند و سر به بیابان نهادند!! چون شیخ مشغول حمد و ثنا ببودی و در کشاکش وصل نمودن سیم اتصال خویش به مولایش، پس با حواسی غرق در نشعگی این وصلت لاجرم با بوق ممتد ۲۰۶ از چرت بیرون جهیده و خویش را در وسط اتوبان پشم ریخته بدیدی! ناگه چونان حر زمانه کلت خویش از نیام کشیده و بنگ بنگ کنان به سمت یزید و هند جگر خوار زمانه که در لباس مبدل با 206 به جنگ شیخ در آمده بودند شلیک نمودی بلکه پس از ۱۴ قرن یزید را به سزای اعمال خویش رسانده و پرچم کفر را به دون کِشد! که دیوث یزید گازش گرفت و چونان خواجه میکائیل ابن شوماخر از صحنه گریخت... پس شیخ بنگ بنگ را به اتمام رسانید و دوباره بنگی بچاقید و در انتظار یزیدی دیگر کام ها بگرفت و بر ساقی خویش هزاران درود و سلام بفرستادی... چیه؟ حتما باید خشتک دریده شه تا راضی شین؟!!! یا شیخ اینا به امام فحش دادن هفت تیرو پر کن.....
چندتا دریده تو ادامه مطلب هست ای دی میل بزارید تو نظرات پسورد میل میشه براتون ادامه مطلب روزی ﺍﺑﻮ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺯپرتی ﻧﺰﺩ ﺷﻴﺦ ﺍﻟﻼﺷﯽ (ﺭﻭحنا ﻭ خشتکنا فداه) ﺭﺳﻴﺪﻩ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﻮﻻنی، ﺩﻳﺮﮔﺎهی ﺍﺳﺖ جی افی ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺑﮑﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﻭست، ﻣﺎ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻫﺪﻳﻪ ﺍی ﺩﺭﺧﻮﺭ ﺗﻘﺪﻳﻤﺶ ﮐﻨﻴﻢ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﭼﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟ شیخ ﻓﺮﻣﻮﺩندی: خصوﺻﻴﺎﺕ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺑﺎﺯﮔﻮی ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ... ﺍﺑﻮ ﺯﭘﺮتی ﻋﺎﺭﺽ ﺷﺪ: ﻣﻮﻻنی، ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻴﺮﻩ ﻭ ﺗﺒﺎﺭﯼ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﻮﺭﯾﺎﻥ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪی، ﻗﺪی ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻭ، ﮔﻴﺴﻮﺍنی ﭼﻮﻥ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﻃﻼﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎنی ﭼﻮﻥ ﺁﻫﻮ ﺩﺍشتندی. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﺸﺘﮏ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭﺟﻮﺭ ﺑﮑﺮﺩندﯼ ﻭ ﺍﻧﺪکی ﮔﺮیستندی، ﺳﭙﺲ ﺭﻗﻌﻪ ﺍی ﻧﺒﺸﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺪکی ﻣﺸﮏ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪی ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪی: ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺸﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺭ. ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻣﺮﻳﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺑﺎﺏ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭی ﺭﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪی: ﺷﻤﺎﺭﻩ ی ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﺑﺪﻳﺪﻧﺪی ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﺒﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩندی: ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﺎﻧﯽ، گر ﺧﻮﺍستندی ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﮏ زدندی ﺗﺎ ﺗﻮﺭﻭ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﺳﺎﺯﻡ!!! ﭘﺲ ﺟﻤﻠﮕﯽ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ مدل ﻋﺼﻤﺖ ﻭ ﭘﺎﮐﺪﺍمنی ﺷﻴﺦ ﺩﺭ ﻋﺠﺐ ﺷﺪﻧﺪی ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪی ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﺰﺩﻧﺪﯼ ﻭ ﺧﺸﺘﮏ ﻫﺎ ﺩﺭﯾﺪﻧﺪﯼ... [ 18 / 7 / 1393برچسب:شیخ و مریدان ؛ شیخ، شیخ و مریدان, ] [ 17:41 ] [ سارا ]
روایت است روزی یکی از مریدان بر شیخ وارد شدندی و وی را مشغول گشت و گذار در اینترنت با Internet Explorer دیدندی، مرید گفت یا شیخ این چه سِر است که از Firefox یا Chrome استفاده نمی کنندی؟ لااقل از Opera یا Safari استفاده کنندی. شیخ خشمگین شد و لپ تاپ خویش از پهنا بر حلق مرید داخل کرده، فرمود: بـــــــُز....! مگر نمیدانی که ریاضت کشیدن از عادات مردان خدا بودندی؟؟ مرید که این بشنید، خشتکش بالا کشیده، نعره زنان به سمت رایانه خویش شتافت و Windows 8 64 bit Ultimate خود را پاک نمود و تا آخر عمر از DOS و Windows Me استفاده کرد تا رستگار گردد شیخ با مریدان استقلال و پرسپولیس در صحرا نشسته بودند آورده اند شیخ به همراه تنی چند از مریدان عازم بلاد کُفر گشته و به هتلی دخول کردند. به محض جلوس در اتاق، همی برق ها برفت و شیخ و مریدانش جملگی اندر کف برق بودندی , تا آنکه مریدی تلفنی در آن حوالی بیافت و با هزار بدبختی داخلی مورد نظر را شماره گیری نموده، لکن نتوانست منظور خود را بر هتل دار تفهیم نماید. مریدان یک به یک گوشی در دست گرفته و هرچه زور زدند تا منظور خویش تفهیم نمایند نشد که نشد !!! از قضا شیخ رو بر ایشان کرده و فرمودند: Animal ها، تلفن را بر من همی عرضه دارید تا شما را کار یاد دهم. شیخ چونان که گوشی در دست گرفتند با لهجه ای بسیار شیوا و فصیح عرض کردند: " Edison Dead In This Hotel " !!! و چون چشم بر هم زدنی برقها بیامد ... !!! آورده اند که مریدان دو به دو سرهای خویش را بر یکدیگر کوبیده و خشتکهای خویش جر همی بدادندی و سپس در گروه های سه تایی عازم خیابان های بی روح شهر پاتایا گشتند, بلکه اندکی آرام گیرند. آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه آن را به بند اورده بود. ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد. شیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!! و در حالی که جامه ها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند، مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟ شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند! شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟! پس به پخمه ای رو کرد و گفت: احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟
پخمه گفت: آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که ... !
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |